شعر زیبا در مورد برف | اشعار کوتاه و احساسی در مورد برف و زمستان
مجموعه ای از اشعار زیبا در مورد برف و زمستان (شعر کوتاه و بلند زیبا در مورد برف زمستان) را در این مطلب آماده کرده ایم.
اشعار زیبا در مورد برف
شعر برف, شعر روزای برف, شعر زیبا در مورد زیبایی برف, روزهای برفی, اشعار زیبا در مورد زمستان و برف
خوب یادم نیست
تا كجاها رفته بودم؛ خوب یادم نیست
این، كه فریادی شنیدم، یا هوس كردم،
كه كنم رو باز پس، روباز پس كردم.
پیش چشمم خفته اینك راه پیموده.
پهندشت برف پوشی راه من بوده.
گام های من بر آن نقش من افزوده.
چند گامی بازگشتم؛ برف می بارید.
باز می گشتم.
برف می بارید.
جای پاها تازه بود اما،
برف می بارید.
باز می گشتم،
برف می بارید.
جای پاها دیده می شد، لیك
برف می بارید.
باز می گشتم،
برف می بارید.
جای پاها باز هم گوئی
دیده می شد، لیك
برف می بارید.
باز می گشتم،
برف می بارید.
برف می بارید. می بارید. می بارید . . .
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست.
**
شعر برف اخوان ثالث
پاسی از شب رفته بود و برف می بارید،
چون پرافشان پری های هزار افسانه از یادها رفته.
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا،
بس پریشان حكم ها می راند مجنون وار،
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته.برف می بارید و ما خاموش،
فارغ از تشویش،
نرم نرمك راه می رفتیم.
كوچه باغ ساكتی در پیش.
هر بگامی چند گوئی در مسیر ما چراغی بود،
زاد سروی را به پیشانی.
با فروغی غالباً افسرده و كم رنگ،
گمشده در ظلمت این برف كجبار زمستانی.برف می بارید و ما آرام،
گاه تنها، گاه با هم، راه می رفتیم.
چه شكایت های غمگینی كه می كردیم،
یا حكایت های شیرینی كه می گفتیم.
هیچكس از ما نمی دانست
كز كدامین لحظه شب كرده بود این باد برف آغاز.
هم نمی دانست كاین راه خم اندر خم
بكجامان می كشاند باز.برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود،
زیر این كجبار خامشبار، از این راه
رفته بودند و نشان پای هایشان بود.
**

شعر برف اخوان ثالث
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی پروا،
گاه گوئی بیمناك از آبكند وحشتی پنهان،
جای پا جویان،
زیر این غمبار، درهمبار،
سر بزیر افكنده و خاموش،
راه می رفتند.
وز قدم هائی كه پیش از این
رفته بود این راه را، افسانه می گفتند.
من بسان بره گرگی شیر مست، آزاده و آزاد،
می سپردم راه و در هر گام
گرم می خواندم سرودی تر،
می فرستادم درودی شاد،
این نثار شاهوار آسمانی را،
كه بهر سو بود و بر هر سر.
راه بود و راه ـ این هر جائی افتاده ـ این همزاد پای آدم خاكی.
برف بود و برف ـ این آشوفته پیغام ـ این پیغام سرد پیری و پاكی؛
و سكوت ساكت آرام،
كه غم آور بود و بی فرجام.
راه می رفتیم و من با خویشتن گهگاه می گفتم:
«كو ببینم، لولی ای لولی!
این توئی آیا ـ بدین شنگی و شنگولی،
سالك این راه پر هول و دراز آهنگ؟»
و من بودم
كه بدینسان خستگی نشناس،
چشم و دل هشیار،
گوش خوابانده به دیوار سكوت، از بهر نرمك سیلی صوتی،
می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم.
**
باد
در نی لبک پاییز
روزهای آخر آذر را
با حزن زردی می دمد
و آینه های کهنسال
که شاهدان ایامند
در سکوت سرد
خویش
درختان برهنه از برگ را
به تن پوش سفید برف
وعده می دهند
**
شعر در مورد آذر ماه
باد برف همه جا بود
سوزی اما در کار نبود
و
این خاطرهها بودند که هر بار کمرنگ تر میشدند
و برف بود و بس
و ردپایی مبهم
و پایان ردپا
آغاز دره بود
سبحان معظمی
**
توی این برف چه خوب است شکار، آی گفتی!
گردش اندر ده ما، اونور غار، آی گفتی!
ران آهویی و سیخی و کباب و دم و دود
اسکی و ویسکی و آجیل آچار، آی گفتی!
ویسکی و کتلت و کنیاک فراوان خوردن
یله دادن به سر و سینه یار، آی گفتی
به به ای برف، چه خوبی، چه ملوسی، ماهی
زینت محفل مایی تو، ببار، آی گفتی!
سپس شاعر از زبان فقرا با برف حرف میزند:
توی این برف چه خوب است الو، آی گفتی!
یک بغل، نصف بغل، هیزم مو، آی گفتی
زیر یک سقف، ولو بی در و پیکر، جایی
تا در این برف نباشیم ولو، آی گفتی!
مشت مالی سر حمامی و بعدش کرسی
یک شب اندر همه عمر ولو، آی گفتی!
( محمدعلی افراشته )
**

صد نفر برهنه و گرسنه، غارت گشته
سه نفر گرم به یغما و چپو، آی گفتی!
زحمت کار زما، راحتی از آن حشرات
کشت از ما و از آن عده درو، آی گفتی
مادری زاده مرا مثل تو، ای خفته به ناز
میرسد نوبت ما، غره مشو، آی گفتی!
وه چه غولی، چه مهیبی، چه بلایی ای برف
قاتل رنجبرانی تو، برو، آی گفتی!
**
برف
نگرانم نمیکند
حصار یخ
رنجم نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق
که برای گرم شدن
وسیلۀ دیگری نیست
جزء آنکه
دوستت بدارم
یا برایت
عاشقانه بسرایم
**
اگر امروز زمستان اسـت
هوای دلت سرد اسـت
ابر چشمانت نم باران دارد
از سرمای وجودت
هوای دلت برفی میشود
نگران نباش، اینروزها گذراست
می گذرد
اما چند صباحی دیگر
بهار می رسد
کافیست از سرمای امروز نترسی
اینروزها از خودت مراقبت کن
بیخیال سرما، تدارک بهار را ببین
روزهای روشن و آفتابی پیش روست
بهار می رسد……….
**
شعر در مورد باران و برف
جهان پر دود گشت از دود جانم
چو بختم شد به تاریکی جهانم
جهان بر من همی گرید بدین سان
ازیرا امشب این برفست و باران
به آتشگاه می مانه درونم
به کوه برف می ماند برونم
بدین گونه تنم را مهر کردست
که نیمی سوخته نیمی فسردست
چو من بر آسمان دیک فرشتست
که ایزد ز آتش و برفش سرشتست
نشد برف من از آتش گدازان
که دید آتش چنین با برف سازان
کسی کاو را وفا با جان سرشتست
به برف اندر بکشتن سخت زشتست
گمان بردم که از آتش رهانی
ندانستم که در برفم نشانی
منم مهمانت ای ماه دو هفته
به دو هفته دو ماهه راه رفته
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
اگر شد کشتنم بر چشمت آسان
به برف اندر مکش باری بدین سان
شعر از فخرالدین اسعد گرگانی
**
من برف ندیدهام
خواهر و برادرم نیز برف ندیدهاند
اما پدرمان آدم برفی بود
که در حسرت شال و کلاهی برایمان
قطره قطره آب شدهوشنگ بهداروند

شعر در مورد برف از شاعران معروف
شعر در مورد برف از مولانا
گفت کمتر داستانی باز گواز عجبهای حق ای حبر نکو
گفت اینک دشت سیصدساله راه
کوههای برف پر کردست شاه
کوه بر که بیشمار و بیعدد
میرسد در هر زمان برفش مدد
کوه برفی میزند بر دیگری
میرساند برف سردی تا ثری
کوه برفی میزند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بیحد و شگرف
گر نبودی این چنین وادی شها
تف دوزخ محو کردی مر مرا
غافلان را کوههای برف دان
تا نسوزد پردههای عاقلان
گر نبودی عکس جهل برفباف
سوختی از نار شوق آن کوه قاف
شعر در مورد برف از عطار
آن یکی دیوانه در برفی نشست
همچو آتش برف میخورد از دو دست
آن یکی گفتش چرا این میخوری
چیزی الحق چرب و شیرین میخوری
گفت چکنم گرسنه دارم شکم
گفت از برف آن نگردد هیچ کم
گفت حق را گو که میگوید بخور
تا شود گرسنگیت آهسته تر
هیچ دیوانه نگوید این سخن
میخورم نه سر پدید این را نه بن
گفت من سیرت کنم بی نان شگرف
کرد سیرم راست گفت اما ز برف
**
گلوله گلوله برف میاد
سرد هوا زمستونه
سرمای بی حد هوا
تن ادمو می لرزونه
برف که میاد از اسمون
سفید می شه درختچه ها
شادی داره صفا داره
بازی توی پس گو چه ها
وقتی زمستون می رسه
همش بخاری روشنه
باید پوشید لباس گرم
که وقت سر ما خوردنه
**
شعر در مورد برف شاملو
برف می بارید و ما آرام،
گاه تنها، گاه با هم، راه می رفتیم.
چه شکایت های غمگینی که می کردیم،
یا حکایت های شیرینی که می گفتیم.
هیچکس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه شب کرده بود این باد برف آغاز.
هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم
بکجامان می کشاند باز.
شعر از شاملو
**
شعر در مورد برف پاییزی
جز روزگار من
همه چیز را سفید کرده برف
سراسر شب
برف بارید
دو زاغچه
آینهشان را در برف میچرخاندند
در جست و جوی دانه
دعا میخواندند
سخنی بگو برف!
آنکه پس از تو از تو سخن میگوید
آب نام اوست
برف
کلامی
که فقط
بر زبان سکوت جاری میشود
سفیدخوانی آسمان است
در فصل آخر سالنامه بیبرگ
آنچه سبک میآید
برف
آنچه سنگین میگذرد
برف برف
پاییز
جنون ادواری سال است
پیرهنش را ریز ریز میکند
در ملافه ای به سفیدی برف
خواب میرود
با انگشتانی
که از لبه تخت بیرون است
شعر از محمد شمس لنگرودی
**

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زندهای و مرده نهای، کار جان گزین
تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری
عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر
پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است
برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ
زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:
تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری
پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست
آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است
فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت
گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست
مزدور دیو و هیمهکش او شدیم از آن
کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است
تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست
**
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت
نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل
مفتون مشو که در پس هر چهره چهرههاست
جمشید ساخت جام جهانبین از آنسبب
کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر
هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است
ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق
بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخهایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای
در شاخهای نگر که چه خوشرنگ میوههاست
ای شاخ تازهرس که بگلشن دمیدهای
آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری
آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که بکنج قناعت است
مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش
کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است
تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی
کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش
تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای
در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است
چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب
ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پراست
در کشور وجود، هنر بهترین غناست
میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است
میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست
در موجهای بحر سعادت سفینههاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی
در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است
خرم کسیکه درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست
در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار
تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
شعر از پروین اعتصامی
**

هرگز کسی نداد بدین سان نشان برف
گویی که لقمهایست زمین در دهان برف…
سیلاب ظلم او در و دیوار میکند
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف؟
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یا رب سیاه باد همه خان و مان برف!
وقتی چنین نشاط کسی را مسلم است
کاسباب عیش دارد، اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که بر زندش داستان برف…
نه همچو من که هر نفسش باد زمهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دلتنگ و بینوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشستهایم، کران تا کران برف
گر قوتم بدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف!
( کمال الدین اسماعیل )
**
برفی افتاد پاک و روشن لیک
روز ما جمله تیره کرد و تباه
من از این برف قصهای دارم
قصهای غم فزای و شادی کاه
دوش چون برف بر زمین افتاد
بر شد از خانه بانگ واویلاه
کودکان جمله در خروش و نفیر
هر یک اندر عزای کفش و کلاه
من زخجلت فکنده سر در پیش
که چه بود این بلیۀ ناگاه؟
روز من شد سیه زبرف سپید
وز کفم شد برون سپید و سیاه …
شوخطبعی در برابر سوز سرما
( ملک الشعرای بهار )
**
آخ عجب سرماست امشب، ای ننه!
ما که میمیریم در هذالسنه
تو نگفتی میکنیم امشب الو؟
تو نگفتی میخوریم امشب پلو؟
نه پلو دیدیم امشب نه چلو
سخت افتادیم اندر منگنه …
( شوریده شیرازی )
**
سعدی میگوید:
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری به روییا این بیت معروف از صائب تبریزی:
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سپید ما
که این برف پریشان بر سر هر بام میبارد
در روزگار ما احمد شاملو (بامداد) با زبانی فاخر و استوار از بارش برف پیری سخن گفته است:
نه، این برف را
دیگر سر باز ایستادن نیست.
برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند
تا در آستانه آئینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریادوار گداری
به اعماق مغاک نظر بردوزی.
احمد شاملو (بامداد)
**
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینهام دستی
دانه اندوه میکارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی …
ای افسوس بر سر گورم نباریدی …
( فروغ فرخزاد )
**
زیبای مـن
گوش کن
عشق
همین صدای آرام بارش برف اسـت
زلال و پاک و بی ریا
**
عطر بهار
گرمای تابستان
برگ ریز پاییز
و زیبایی این دانه های بلورین برف
همـه و هـمه مرا بـه یاد تـو می اندازند
گویی آمدن هر فصل
بهانه ایست تا دوباره عاشقت شوم
**
هوایم بی تو چون گنجشک تنهایی ست
که در سرما، میان برفها ماندهشبیه آن مهاجر مرغ دل خسته
که بی تقصیر از پرواز جا ماندهمجتبی قندالی
برف
کلامی
که فقط
بر زبان سکوت جاری میشود
سفید خوانی آسمان اسـت
در فصل آخر سالنامه بی برگ
**
برفی که میبارید مـن بودم
تـو را احاطه کردم
در برت گرفتم
گونه هایت را نوازش کردم
شانه هایت را بوسیدم
و پاره پاره ریختم
پیش پای تـو
بر مـن پا گذاشتی
کوبیده تر سخت تر محکم تر شدم
تابیدی بـه مـن
آب شدم
**
عزیزم
در آغاز اولین روز زمستان
بـه تعداد این دانه های زیبا و بلورین برف
برایت آرزوهایی زیبا و رنگارنگ دارم
اولین روز زمستانی ات مبارک
**
قرار بود برفى بیاید و مرا با خود ببرد
قرار بود برفى بیاید و مـن
چترم را بردارم
بزنم بـه برف
تکه های روحم را
با ان ببارم
و گم شوم
زمستان از نیمه گذشته و
خبری از آن برف نیست
پس مـن کجا گم شوم؟ چگونه؟