مجله تاپ‌ناز‌

قصه بچگانه شیرین (چند قصه شیرین و کودکانه جذاب برای بچه های 3 تا 10 سال)

قصه بچگانه شیرین (چند قصه شیرین و کودکانه جذاب برای بچه های 3 تا 10 سال)

در این بخش از سایت ادبی تاپ ناز چندین قصه شیرین کودکانه را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. این قصه‌های بچگانه مناسب بچه‌های سه تا 10 سال هستند و می‌توانید هر موقع که نیاز دیدید، این قصه‌ها را برای آن‌ها بخوانید. با ما باشید.

قصه انجیر زیبا

خانه ی ننه زیبا کنار جوی قنات بود،کمی از سطح کوچه بالاتر بود و با یک پل سنگی کوچک به کوچه راه داشت. خانه در چوبی دو لنگه ای داشت که هیچگاه بسته نمی شد و همیشه دولنگه باز بود، درست در دست راست در درخت توت قدیمی ای بود با تنه ای بسیار کلفت و شیار بزرگی در میان آن و شاخه هایی فراوان که نیمی تا نیمه دو پشت بام گنبدی خانه ی ننه زیبا رفته بودند و نیمی بر جوی و کناره ی جوی سایه داشتند. اگر پاتوق جوانهای روستا زمین والیبال پشت مسجد بود و پاتوق نوجوانها زمین فوتبال ریگی بیرون روستا، برای ما بچه های پنج شش ساله تا هفت هشت نه ساله آنجا پای دیوار خانه ی ننه زیبا، زیر سایه ی درخت توت، کنار جوی بهترین جا بود برای دور هم جمع شدن و بازی کردن؛ آبیاری بازی، تیله بازی، هفت سنگ، بازی با ماهی های قنات و آبتنی، بویژه که ننه زیبا هم کاری به ما نداشت که هیچ گهگاه هم برایمان کشمش، خرما، توت خشک، گردو یا مغز بادام می آورد. او تنها زندگی می کرد، شوهرش خیلی سالها پیش مرده بود و تنها فرزندش، پسرش هم در شهر زندگی می کرد. از نیمه های تیر تا نیمه های شهریور دلمان برای یکی سوغاتی دیگر از ننه زیبا پرپر می زد و هر روز منتظر بودیم ننه زیبا بیاید صدایمان کند و بگوید: «بچه ها دساتونو بشورین بیاین امروز انجیرچینیه». درست در وسط حیاط خاکی خانه ی ننه زیبا درخت انجیر بزرگی بود که هر سال پر بار و بر بود. از نیمه های تیر دانه های سبز و سفت انجیر کم کم آب می افتاد تویشان، زرد و بزرگ می شدند، شیرین می شدند و می رسیدند. ننه زیبا که صدایمان می کرد بدو دستهایمان را سر جو می شستیم و خودمان را به درخت انجیر می رساندیم؛ گاهی ده دوازده نفر می شدیم، تنه انجیر کوتاه بود و با اینکه خیلی از بچه ها می توانستند از آن بالا بروند تنها دو سه تایمان را که بزرگتر بودیم ننه زیبا اجازه می داد بالا برویم، به سه چهار تای دیگر از بچه ها نفری یک کاسه می داد. بچه هایی که روی درخت بودند انجیرهای رسیده را می چیدند و از آن بالا می انداختند توی کاسه ها. بقیه بچه ها هم بیکار نمی نشستند و از پایین خوب اینور و آنور و لای شاخ و برگ درخت انجیر را نگاه می کردند و هر جا دانه ی رسیده ای می دیدند داد می زدند و به آنها که بالا بودند جایش را می گفتند. انجیرهای رسیده که همه شان چیده می شدند همراه ننه زیبا کاسه ها را می بردیم سر آب، ننه زیبا آبی می زد رویشان، یک کاسه را خودش بر می داشت و به زنهایی که سر آب ظرف و لباس می شستند تعارف می کرد و بقیه را هم می گذاشت لب جوی برای ما، ما هم تا ده می شمردی همه را می خوردیم. ماهی های قنات هم بی نصیب نمی ماندند؛ دانه هایی که گنجشکها نوک زده بودند را له می کردیم و می ریختیم توی آب برای آنها. خیلی خوش می گذشت به ما و تا نیمه های شهریور که انجیرها تمام می شد هفته ای یکی دو بار برنامه انجیرچینی داشتیم.

سال سوم دبستان بودم، همان اوایل باز شدن مدرسه ها بود که یک صبح سر صبحگاه مدرسه در حالیکه مدیر داشت صحبت می کرد خبر درگذشت ننه زیبا از بلندگوی مسجد اعلام شد. صدا واضح و روشن بود و هیچ شکی نبود؛ ننه زیبا مرده بود. بی اختیار همه بچه ها شروع کردند به گریه کردن، مدیر که از شهر می آمد و ننه زیبا را چندان نمی شناخت گریه بچه ها را که دید صحبتش را قطع کرد، مکثی کرد و آنگاه گفت: «گویا اون خدابیامرز یک آموزگاره راستین بوده برای شما بچه ها، بهتره همه بریم تشییع جنازه ایشون، اما بعد از ظهر مدرسه بازه و بیاین سر کلاساتون». همگی با چشمانی اشکبار دوان دوان با همان کیف و کتاب مدرسه خودمان را به جلو مسجد رساندیم. زنگ زده بودند پسرش، او هم همراه خانواده اش آمده بود. قوم و خویش های دیگرشان هم با چند ماشین از شهر آمده بودند. آنها که دیروز دم غروب ننه زیبا را دیده بودند می گفتند حالش خوب بوده و چون همیشه شاد و سرزنده بوده است. امروز صبح زن همسایه ننه زیبا می رود بدهی ای که به پسر او دارد را بدهد ننه زیبا بدستش برساند که متوجه موضوع می شود. «خوشا به حالش چه ساده و زیبا و آرام چشم از این جهان فرو بست، خوشا به سعادتش». همه از خوبی او می گفتند و از مرگ آسان و شیرینش.

بهمن همان سال یک روز ظهر که از مدرسه بر می گشتیم خانه ی ننه زیبا را دیدیم که با لودر داشتند خرابش می کردند. کدخدا و چند نفر دیگر ایستاده بودند و داشتند نگاه می کردند. یک نفر غریبه هم عینک آفتابی به چشم کنار یک ماشین شیک بغل جوی ایستاده بود و داشت با داد و فریاد و اشاره به راننده لودر فرمان می داد. دو لنگه در خانه ننه زیبا را کنده بودند انداخته بودند روی جو و لودر از روی آنها رفته بود آنور، نخست دیوار حیاط را خراب کرده بود، راهش را باز کرده بود و رفته بود سراغ آغولها و طویله.

قصه زیبای بچگانه با زبان شعر

قصه زیبای بچگانه با زبان شعر

خروس نگو یه ساعت:

قوقولی قوقو بیدار شین

مشغول کار و بار شین

گاوه می گفت : “ما” باز که تویی وا!

بزیه می گفت: “بع” بذار بخوابیم، نع!

سگه می گفت: “عو عو” مردم آزار هو هو!

مرغه می گفت: قدقدقدا شلوغ نکن تو رو به خدا!

الاغه می گفت: “عرُ عرُ عر”، امان از این بوق سحر!

اما بازم خروسه می گفت: قوقولی قوقو صبح داره میاد به همه بگو.

بالاخره یه روز صبح

حیوونا شاد و خندون

جمع شدند تو میدون

یک جلسه گرفتند تو اون جلسه گفتند:

این خروسه چه لوسه، بدون عذر و بونه کله ی سحر میخونه.

از اینجا بیرونش کنیم ویلون و سیلونش کنیم.

خروسه شنید به مرغه گفت:

قوقولی قوقو مرغ پاکوتاه یه کاری بکن یه چیزی بگو.

آقا بزه گفت: “بعُ بعُ بع” ما تورو می خوایم؟ نعُ نعُ نع.

آقا سگه گفت: “عو عو عو” آقا خروسه از اینجا برو.

خروسه با چشم گریون

از توی ده رفت بیرون.

صبح روز بعد در تمام ده 

هیچ کس نبود که صبح زود سرو صدایی به پا کنه

 حیوونا رو صدا کنه.

آفتاب اومد تو آسمون

حیوونا خمیازه کشون

از لونه اومدند بیرون

مرغه می گفت: من خواب بودم تو لونه تموم شد آب و دونه

گاوه می گفت: امروز که خوابم برده سبزه ها رو کی خورده؟

غازه می گفت: دنیا رو آب برده غازها رو خواب برده.

گربه هه می گفت: گوشت قلمبه پس کو؟ چربی و دنبه پس کو؟

الاغه می گفت: دهی که خروس نداره اصلا نمیشه فهمید کی خوابه کی بیداره؟

صبح سحر خروسه باید بخونه تا هیچکس خواب نمونه.

حیوونا دسته جمعی رفتند پیش خروسه:

خروسه به خونت برگرد.

خروسه به خونت برگرد.

خروسه جوابشون داد:

من با شما قهر کردم بهتره برنگردم.

حیوونا گفتند :باشه برنگرد.

ما همه خوش زبونیم بهتر از تو می خونیم.

صبح روز بعد آقا سگه گفت:

واقُ واقُ واق بیدار شین

مشغول کارو بار شین

حیوونا گفتند:

آی آقا سگه

واقُ واق نکن بیکاری مگه؟

الاغه گفت:

عرُعرُعر بیدار شین

مشغول کارو بار شین.

حیوونا گفتند: عرُعر نکن

صداتو ببر ما رو کر نکن.

گربه هه گفت:

میو میو بیدار شین

مشغول کارو بار شین.

حیوونا گفتند: صداشو ببین

ونگُ  ونگ نکن یه گوشه بشین.

آقا بزه گفت:

بعُ بعُ بع بیدار شین

مشغول کارو بار شین.

حیوونا گفتند:

وای چه بد صدا!

بعُ بع نکن زیر گوش ما.

مدتی گذشت

شلمرود، ساکت و بی صفا شد

تنبلی ها حساب نداشت

کارها حساب کتاب نداشت.

آقا سگه گفت:

ده بی خروس که ده نیست

حیوونا گفتند: صحیح است.

آقا بزه گفت: خروسه چرا قهر کرده؟ یه کاری کنیم برگرده.

با همدیگه راه افتادند رفتند پیش خروسه.

گفتند: آقا خروسه، بدون عذر و بونه برگرد بیا به خونه.

صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب

خروسه بیدار شد از خواب

به ساعتش نگاه کرد

حیوونا رو صدا کرد

قوقولی قوقو بیدار شین

مشغول کار و بار شین

صبح اومده دوباره

 پاشین که وقت کاره

حیوونا شاد و خندون

همه دویدند تو میدون.

مطلب مشابه: داستان کودکانه برای شب {10 قصه شیرین و جدید برای خواب راحت کودکان}

خرگوش دم دراز وروباه حیله گر 

خرگوش دم دراز وروباه حیله گر     

در روزگاران قدیم خرگوشی زندگی می کرد که دم دراز و گوش های کوچکی داشت؛ یعنی همه ی خرگوش ها این شکلی بودند. اما این خرگوش با یک روباه حیله گر دوست شده بود. هر چه قدر همه می گفتند دوستی خرگوش و روباه درست نیست، خرگوش به حرف آن ها گوش نمی داد. چون با روباه بازی می کرد و بسیار شاد بود.

روزی از روزها روباه پیش خرگوش آمد و گفت: امروز می آیی برویم ماهیگیری؟

خرگوش گفت: چه طوری برویم ماهیگیری؟ وقتی نه قلاب داریم و نه طعمه؟!

روباه گفت: کاری ندارد! با هم کنار ساحل می نشینیم. آن وقت تو دم درازت را درون اب بینداز. هر وقت سر و کله ی ماهی برای گاز گرفتن پیدا شد، تو او را به ساحل پرتاب کن.

خرگوش دم دراز گفت: تو چرا دمت را در آب نمی اندازی؟

روباه جواب داد: چون دم تو قشنگ تر و بلندتر است و به همین خاطر ماهی ها را گول می زند.

خرگوش بیچاره قبول کرد و دوتایی به طرف ساحل به راه افتادند. وقتی به ساحل رسیدند، خرگوش دمش را در آب گذاشت. چیزی نگذشت که خرگوش فریاد زد: فکر کنم با دمم ماهی گرفتم. حالا چه کار کنم؟

روباه گفت: با دمت ماهی را به ساحل بینداز!

خرگوش گفت: فکر کنم ماهی بزرگی است؛ چون او دارد من را به درون آب می کشد!

روباه با خوش حالی به آب نزدیک شد و گفت: اما این که ماهی نیست! لاک پشت است.

خرگوش فریاد زد: کمکم کن، هرچه که هست دارد من را غرق می کند. الان خفه می شوم.

روباه گفت: ولی من چطوری تو را نجات بدهم؟

خرگوش گفت: خب تو هم من را به سمت ساحل بکش!

روباه هم گوش های خرگوش را گرفت و شروع کرد به کشیدن. آن قدر کشید که گوش های  خرگوش دراز و درازتر شد. از آن طرف هم لاک پشت دم خرگوش را گاز گرفته بود و می کشید. آن قدر محکم گرفته بود که دم دراز خرگوش کنده شد. لاک پشت هم رفت.

ازآن روز به بعد گوش های خرگوش دراز شد و دمش کوتاه!

پرنسس گل ها در دشت سرسبز

روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد,

 که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود .

 چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد ،

آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری مشغول می شد .مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .

گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه ی گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .

 روزی کبوتر سفیدی کنار پنجره ی اتاق ملکه ی گل ها نشست .

وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوترها از او حرف می زنند ، همین ملکه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .

گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ،

 به دنبال چاره ای می گشتند ، یکی از آنها گفت :

کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد !

کبوتر گفت : این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم .

گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با صدای گریه ای از خواب بیدار شد .

 دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد ، فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ؟ این صدای گریه ی غنچه های کوچولوی باغ بود .

آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند ، نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آنها احساس تنهایی می کردند . ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه ی آن ها را آرام کرد و سپس قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی وارد باغ شد نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتری پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک . با این کار حالش کم کم بهتر می شد .

تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .

گلها و غنچه ها از این که باز هم کنار هم از دیدن ملکه و مهربانی های او لذت می بردند خوش حال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند .

مرغ سرخ پا کوتاه

مرغ سرخ پا کوتاه

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود

یه مرغ سرخ پا کوتاه، افتاد توی مزرعه راه

مزرعه سبز و قشنگ، درخت و گل رنگ و وارنگ

به دنبال دونه می گشت، مزرعه بود مثل یه دشت

هرجا که یک دونه می دید، با نوکش اونو بر می چید

خوردن دونه عالی بود، جا دونی فردا خالی بود

با خود می گفت این پا کوتاه، هر روز می افتی توی راه؟

این بیخودی یه کاره، بکن یه فکر چاره

یک هو میون گندما، دانه ای چید مثل طلا

گندمو برچید از زمین، گفت به خودش بخت و ببین

میرم که گندم بکارم، حاصل اونو بردارم

با خوشحالی قدم زنون، این مرغ خوشبخت زمون

اومد کنار مزرعه، با قد قدا گفت به همه

میخوام که گندم بکارم، حاصل اونو بردارم

آی کی میاد گندم کاری، آی کی میاد گندم کاری

آی کی میاد، آی کی میاد، آی کی میاد، آی کی میاد

پیش سگه رفت، واق و واق و واق

آقا سگه گفت : من نمیام

پیشی خپلی تپل مپلی بد بیکاری، میای به یاری بکنی کاری

اما پیشی گفت:من نمیام

کوآ کوآ  اردک خوب، صبح تا غروب میون جوب

کاری بکن یاری بکن، با من هم آوازی بکن

بیا که گندم بکاریم، حاصل اونو برداریم

اردکه گفت :من نمیام، آهای گاو زرد که نداره درد

با زور زیاد یاری میاد، گاو نازی کرد با خاک بازی کرد

با کرشمه گفتمن نمیام

مرغ پا کوتاه، باز افتاد به راه

گفت:خیلی خوب دانه می کارم، در دل خاک دانه می ذارم

آفتابی تابید، بارانی بارید، گندم پا گرفت

دانه تو خوشه، کم کم جا گرفت

مرغ پا کوتاه، باز افتاد به راه

گفت: کی میاد بریم درو، آی کی میاد بریم درو

باز سگه گفت: من نمیام، گربه گفت: من نمیام

اردکه گفت من نمیام، باز گاو گفت من نمیام

داس و گرفت لای پرش، نگاهی کرد دور وبرش

دید کسی نیست درو کنه، گندمارو ولو کنه

گندمو خرمن میکنم، هر کاری بود من می کنم

باز دوباره مرغ قشنگ، بال زد و وایساد سر سنگ

گفت: قد قدا یاری کنید، بیایید وهمکاری کنید

گندمارو هوا کنید، کاه و از اون جدا کنید

باز سگه گفت:من نمیام، گربه گفت: من نمیام

گندم و آرد کرد پا کوتاه، آرد و الک کرد پا کوتاه

آرد و خمیر کرد پا کوتاه، خمیر و نون کرد پا کوتاه

بوی نون داغ وتازه، چرا در خانه بازه

نون لذیذ وتازه، مرغه به خودش می نازه

اردکه گفت:من نون می خوام، گربه گفت:من نون می خوام

باز سگه گفت، باز گاو گفت من نون میخوام

گفت روز کار کجا بودین؟ که ناگهان پیدا شدین؟

روزی که روز کار بود، زحمت و کار به بار بود

هی داد زدم یاری کنید، بیایید و همکاری کنید

زحمت که بود فراوون، نون نمیدم براتون

نون مال جوجه هامه، نوش جون بچه هامه

اسب آبی

اسب آبی

يکي بود يکي نبود غير از خداي مهربون هيچ کس نبود.

 توي يک جزيره قشنگ که پر از گل هاي رنگارنگ بود، حيوانات زيادي وجود داشتند که همگي با خوبي و خوشي در کنار هم زندگي مي کردند. بين اين حيوانات آقاي اسب آبي از يک مشکل بزرگ رنج مي برد. آقاي اسب آبي و خانم اسب آبي چندين سال بود که با هم زندگي مي کردند و صاحب سه تا اسب آبي کوچولو بودند که اسامي آن ها به ترتيب: دندون طلا، پوست کلفت، و نازنازي بود.

 نازنازي از همه اونا کوچک تر بود و اتفاقاً مشکل آقاي اسب آبي هم مربوط به نازنازي بود، آخه نازنازي قصه ما اصلاً دوست نداشت بره توي آب و اين يک مسأله براي يک اسب آبي واقعاً مشکل بزرگي بود چون اسب هاي آبي بايد توي آب شنا کنند و از علف هاي دريايي استفاده کنند و گرنه مريض ميشن. حتي حاضر نبود پاهاشو توي آب بذاره.

 بله بچه ها خلاصه آقا و خانم اسب آبي هر کار که از دستشون بر مي اومد انجام دادند اما فايده اي نداشت که نداشت.

همان طور که گفته بودم نازنازي قصه ما هم در اثر همين کار اشتباه کم کم مريض شد. پوست بدنش زرد شده بود و ديگه نمي تونست خوب راه بره، خلاصه حالش خيلي بد بود.

 آقاي اسب نازنازي را پيش دکتر دارکوب برد. آخه دکتر دارکوب از دکترهاي خيلي معروف جزيره بود. دکتر دارکوب وقتي نازنازي رو معاينه کرد گفت تنها راه درمانش اين است که نازنازي توي دريا بره و از علف هاي ته دريا به بدنش بمالد تا خوب شود اما نازنازي قبول نمي کرد.

 توي جزيره لاک پشتي زندگي مي کرد که معروف به لاکي جون بود. لاکي جون خيلي مهربون بود وقتي که ديد حال نازنازي خيلي بده تصميم گرفت که هر روز بهش سر بزنه و احوالشو بپرسه. اين احوال پرسي ها باعث شد نازنازي و لاکي جون حسابي با هم دوست بشن.

 لاکي جون هر روز مي اومد پيش نازنازي و حسابي با هم بازي مي کردند بعضي وقت ها هم لاکي جون نازنازي رو روي لاکش سوار مي کرد و توي جنگل دور مي زدند. يک روز لاکي جون به نازنازي گفت دوست داري بريم دريا!!! نازنازي گفت من مي ترسم نه نه نه!!!

 اما لاکي جون بهش گفت نترس من تو رو روي لاکم سوار مي کنم تا توي آب نري. فقط بيا دريا را ببينيم. نازنازي هم قبول کرد چون مي دونست که لاکي جون حرف الکي نمي زنه. خلاصه قبول کرد با هم به دريا رفتن. هنوز چند قدمي دور نشده بودن که ناگهان يک موج هر دوي اون ها را پرت کرد توي آب!!!

 نازنازي اولش خيلي ترسيده بود اما کم کم متوجه شد که مي تونه به راحتي توي آب شنا کنه و بي خودي مي ترسيده. همين طور که شنا مي کرد يک کم هم از علف هاي دريا را به خودش ماليد و ديد که واقعاً اون خوب شده.

خلاصه نازنازي ما خوبه خوبه خوب شده بود. وقتي آقا و خانم اسب آبي متوجه شدند خيلي خوشحال شدن و همه حيوون هاي جنگل را دعوت کردن تا توي جشن شرکت کنن.

 اون جشن، جشن خيلي خوبي شد و خيلي به حيوون هاي جزيره خوش گذشت.

قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد.

یاسمن و دارکوب قرمزه

یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را باز کرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاط نشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درخت میکوبید…

معصومه آقاجانی

یک روز غروب یاسمن رفت پشت پنجره اتاقش و پنجره را باز کرد. یک دارکوب قرمز را دید که روی تنه درخت توی حیاط نشسته بود. او منقار بلندش را تق تق تق تق تق به تنه درخت میکوبید.

یاسمن به دارکوب گفت: «پس تویی که هر روز من را از خواب بیدار میکنی؟ »

دارکوب گفت: «آره. من باید نوکم را تند و تند به تنه درخت بکوبم. وقتی گرسنه هستم با منقارم تنه درخت را سوراخ میکنم، بعد با زبان بلندم که نوک چسبانکی دارد، کرمها را از توی سوراخ درخت بیرون میکشم و میخورم. »

یاسمن و دارکوب با هم دوست شدند. هوا کمکم تاریک شد.

یاسمن به دارکوب شب به خیر گفت و رفت خوابید.

دارکوب هم روی شاخه درخت خوابید.

دارکوب آن شب یک خواب عجیب دید. صبح که شد و همه بیدار شدند، رفت پشت پنجره و به یاسمن گفت: «من دیشب یک خواب دیدم. » یاسمن گفت: «چه خوابی دیدی؟ »

دارکوب گفت: «من توی خوابم دیدم بچه کر مها داشتند گریه میکردند و میگفتندتورو خدا ما را نخور. ما تازه به دنیا آمده ایم. دوست داریم زنده بمانیم تا همه جای جنگل را ببینیم. »

یاسمن گفت: «خب کر مها را نخور. دارکوب گفت: « اگر من کرم نخورم، گرسنه میمانم. »

یاسمن گفت: «پس باید دنبال غذای دیگری برای تو بگردیم. »

آ نها توی جنگل با هم قدم زدند تا برای دارکوب غذا پیدا کنند. توی راه سنجاب را دیدند که با دندا نهای تیزش فندق میشکست. یاسمن به دارکوب گفت: «تو میتوانی فندق بخوری. » دارکوب گفت: «من که دندان ندارم. »

آنها کمی جلوتر رفتند و به رودخانه رسیدند، چند لک لک توی آب شنا میکردند و ماهی میخوردند. یاسمن به دارکوب گفت: «تو میتوانی ماهی بخوری؟ »

دارکوب گفت: «منقار من خیلی کوچک است، نمیتوانم ماهی بخورم. » هوا کمکم تاریک شد. یاسمن و دارکوب به خانه برگشتند. دارکوب رفت روی درخت نشست و یاسمن رفت توی آشپزخانه. مادر یاسمن ماکارونی خوشمزه ای پخته بود. یاسمن بشقاب غذایش را با خودش آورد توی اتاقش. دارکوب را صدا زد و گفت: «زود باش بیا پشت پنجره میخواهم برایت کمی غذا بریزم. » او کمی ماکارونی ریخت پشت پنجره تا دارکوب هم غذا بخورد. آ نها با هم ماکارونی را خوردند و خندیدند.

قصه میوه های غمگین

قصه میوه های غمگین

پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.

پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟

گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.

یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم.  وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.

یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد…

هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند.

سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.

 یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت.  یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.

پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت..

مطلب مشابه: دانلود قصه های صوتی کودکانه {30 داستان جذاب بچگانه}

قصه زیبای آقای هندوانه

هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت.

دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند. آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و سپس یک قاچ هندوانه به بچه داد. بچه هندوانه را گرفت و خوشحال شد.

آقای هندوانه دوباره به راهش ادامه داد. و با خودش شعر می خواند و می گفت:

دوباره فصل گرماست

می چسبه هندوانه

بیا و امتحان کن

یه قاچه هندوانه

همین طور که شعر می خوند یک دفعه چند تا پسر بچه دور آقای هندوانه را گرفتند تا از او هندوانه بگیرند. آنها مدتی بود که توی این گرمای هوا مشغول بازی بودند و حالا صورتهاشون حسابی سرخ شده بود. آنها هر چه آب می خوردند باز هم احساس تشنگی می کردند. آقای هندوانه به هر کدام از آنها یک قاچ هندوانه داد. بچه ها هندوانه ها را خوردند و حسابی خنک شدند و کیف کردند. آقای هندوانه از پسربچه ها خداحافظی کرد و رفت.

آقای هندوانه در راه یک پیرمرد دید که حسابی تشنه بود و دیگر طاقت راه رفتن نداشت. او به پیرمرد مقداری آب هندوانه داد. پیرمرد آب هندوانه را خورد و سرحال شد.

اما آقای هندوانه دیگر گرمش شده بود و خسته بود او دیگر نمی توانست به کسی کمک کند. لازم بود به یخچال برود و آنجا یک چرتی بزند تا حسابی خنک شود. تا باز هم بتواند با هندوانه ی خوشمزه اش دیگران را خوشحال کند.

خروس نگو یه ساعت

خروس نگو یه ساعت

شلمرود

يك ده با صفا بود همه چيزاش بجا بود.

اينور ده باغستون اونور ده باغستون.

ميون ده حموم بود همه چي به ده تموم بود.

يه گربه سياه داشت.

يه مرغ پا كوتاه داشت.

يه خر داشت.

يه بز داشت.

يه گاو داشت.

يه غاز داشت.

يه اشتر دراز داشت.

يك خروس قشنگ داشت.

پرهاي رنگارنگ داشت.

خروس نگو يك ساعت

يك ساعت با دقت

زمستون و تابستون

صبح سحر خروسخون

پر می زد از تو لونه

رو پشت بوم خونه

قوقولی قوقو بیدار شین

مشغول کار و بار شین

گاوه می گفت : “ما” باز که تویی وا!

بزیه می گفت: “بع” بذار بخوابیم، نع!

سگه می گفت: “عو عو” مردم آزار هو هو!

مرغه می گفت: قدقدقدا شلوغ نکن تو رو به خدا!

الاغه می گفت: “عرُ عرُ عر”، امان از این بوق سحر!

اما بازم خروسه می گفت: قوقولی قوقو صبح داره میاد به همه بگو.

بالاخره یه روز صبح

حیوونا شاد و خندون

جمع شدند تو میدون

یک جلسه گرفتند تو اون جلسه گفتند:

این خروسه چه لوسه، بدون عذر و بونه کله ی سحر میخونه.

از اینجا بیرونش کنیم ویلون و سیلونش کنیم.

خروسه شنید به مرغه گفت:

قوقولی قوقو مرغ پاکوتاه یه کاری بکن یه چیزی بگو.

آقا بزه گفت: “بعُ بعُ بع” ما تورو می خوایم؟ نعُ نعُ نع.

آقا سگه گفت: “عو عو عو” آقا خروسه از اینجا برو.

خروسه با چشم گریون

از توی ده رفت بیرون.

صبح روز بعد در تمام ده

هیچ کس نبود که صبح زود سرو صدایی به پا کنه

حیوونا رو صدا کنه.

آفتاب اومد تو آسمون

حیوونا خمیازه کشون

از لونه اومدند بیرون

مرغه می گفت: من خواب بودم تو لونه تموم شد آب و دونه

گاوه می گفت: امروز که خوابم برده سبزه ها رو کی خورده؟

غازه می گفت: دنیا رو آب برده غازها رو خواب برده.

گربه هه می گفت: گوشت قلمبه پس کو؟ چربی و دنبه پس کو؟

الاغه می گفت: دهی که خروس نداره اصلا نمیشه فهمید کی خوابه کی بیداره؟

صبح سحر خروسه باید بخونه تا هیچکس خواب نمونه.

حیوونا دسته جمعی رفتند پیش خروسه:

خروسه به خونت برگرد.

خروسه به خونت برگرد.

خروسه جوابشون داد:

من با شما قهر کردم بهتره برنگردم.

حیوونا گفتند :باشه برنگرد.

ما همه خوش زبونیم بهتر از تو می خونیم.

صبح روز بعد آقا سگه گفت:

واقُ واقُ واق بیدار شین

مشغول کارو بار شین

حیوونا گفتند:

آی آقا سگه

واقُ واق نکن بیکاری مگه؟

الاغه گفت:

عرُعرُعر بیدار شین

مشغول کارو بار شین.

حیوونا گفتند: عرُعر نکن

صداتو ببر ما رو کر نکن.

گربه هه گفت:

میو میو بیدار شین

مشغول کارو بار شین.

حیوونا گفتند: صداشو ببین

ونگُ ونگ نکن یه گوشه بشین.

آقا بزه گفت:

بعُ بعُ بع بیدار شین

مشغول کارو بار شین.

حیوونا گفتند:

وای چه بد صدا!

بعُ بع نکن زیر گوش ما.

مدتی گذشت

شلمرود، ساکت و بی صفا شد

تنبلی ها حساب نداشت

کارها حساب کتاب نداشت.

آقا سگه گفت:

ده بی خروس که ده نیست

حیوونا گفتند: صحیح است.

آقا بزه گفت: خروسه چرا قهر کرده؟ یه کاری کنیم برگرده.

با همدیگه راه افتادند رفتند پیش خروسه.

گفتند: آقا خروسه، بدون عذر و بونه برگرد بیا به خونه.

صبح روز بعد قبل از طلوع آفتاب

خروسه بیدار شد از خواب

به ساعتش نگاه کرد

حیوونا رو صدا کرد

قوقولی قوقو بیدار شین

مشغول کار و بار شین

صبح اومده دوباره

پاشین که وقت کاره

حیوونا شاد و خندون

همه دویدند تو میدون.

    

مطالب مشابه را ببینید!