مجله تاپ‌ناز‌

اشعار احمدرضا احمدی + شعرهای قشنگ و بسیار احساسی از استاد بزرگ شعر فارسی

اشعار احمدرضا احمدی + شعرهای قشنگ و بسیار احساسی از استاد بزرگ شعر فارسی

اشعار احمدرضا احمدی را در این بخش از سایت ادبی و هنری تاپ از برای شما دوستان قرار داده‌ایم. احمدرضا احمدی شاعر، نویسنده، نمایشنامه‌نویس و یکی از چهره‌های جریان ادبی-هنری موج نو در ایران بود. او عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان و همچنین از اعضای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بوده‌است.

شعرهای زیبای احمدرضا احمدی

آینه را به تنهایی دوست نداشتم

آینه را در آینه دوست داشتم

گفته بودند:

عمر آفتاب از مهتاب بیشتر است

آفتاب را در خانه حبس کردم

در مهتاب کنار باغچه‌ی انبوه از ریحان خفتم

اگر نمی‌خواهی بر تیره بختی من گواهی دهی

خواهش دارم روبه روی من نمان، عبور کن

کوچه را طی کن و در انتهای کوچه محو شو

همان گونه که آدم های خوشبخت محو می شوند

یک روز سرانجام با تو

وداعی آبی می‌کنم

می‌دانم

روزی از من خواهی پرسید

مگر وداع هم رنگ دارد

آن هم به رنگ آبی

من در جواب تو

فقط چشمانم را می‌بندم

شعرهای زیبای احمدرضا احمدی

اشعار کوتاه احمدرضا احمدی

من بسیار گریسته‌ام

هنگامی که آسمان ابری است

مرا نیت آن است

که از خانه بدون چتر بیرون باشم

من بسیار زیسته‌ام

اما اکنون مراد من است

که از این پنجره برای باری

جهان را آغشته به شکوفه‌های گیلاس بی هراس

بی محابا ببینم

مطلب مشابه: اشعار مریم حیدر زاده {25 شعر بلند و کوتاه از شاعر نابینای ایرانی}

از حدس و گمان‌های تو ویران نمی‌شوم

مرا نام تو کفایت می‌کند

تا در سرما و بوران

زمان و هفته را نفی کنم

مرا

که می‌دانی

نه قایق است، نه پارو

بر تو خجسته باشد

گیلاس‌هایی را

که بر گیسوان آویخته‌ای

تو صبر داری

تا خواب من پایان پذیرد

تا به دیدار من آیی

تمام دست تو روز است

و چهره‌ات گرما

نه سکوت دعوت می‌کند

و نه دیر است

دیگر باید حضور داشت

در روز

در خبر

در رگ

و در مرگ…

از عشق

اگر به زبان آمدیم فصلی را باید

برای خود صدا کنیم

تصنیف‌ها را بخوانیم

که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت

بمان:

که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای

فندق بهارم را به باد

و رنگ چشمانم را به آب

تفنگی که اکنون تفنگ نیست،

و گلوله‌ای که در قصه‌ها

عتیقه شده است

روبه‌روی کبوتران

تشنگی پرندگان را دارد

شتاب مکن

که ابر بر خانه ات ببارد

و عشق

در تکه ای نان گم شود

هرگز نتوان

آدمی را به خانه آورد

آدمی در سقوط کلمات

سقوط می‌کند

و هنگام که از زمین برخیزد

کلمات نارس را

به عابران تعارف می‌کند

آدمی را توانایی

عشق نیست

در عشق می‌شکند و می‌میرد

اشعار کوتاه احمدرضا احمدی

بهترین اشعار احمدرضا احمدی

صبح تو به‌خیر

که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی

که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم

دوستان من ساعت حرکت قطار را

در شب گذشته به من گفته بودند

بر شانه‌های تو خزه و خزان روییده بود

تو توانستی با این شانه‌های مملو از خزه و خزان

سوار قطار شوی

دستانت را تا صبح نزد من

به امانت نهادی

نان را گرم کردی به من دادی

دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه

ما طلاها و سنگ‌های فیروزه جهان را

تصاحب کردیم

سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب

بر سینه آویختم

هر روز در آینه به این سکوت خیره می‌شدم

سپس روز را آغاز می‌کردم

می‌خواستم زیر پای تو را پس از صبحانه

از آفتاب فرش کنم

دندان‌های تو ارج و قرب فراوان داشت

که نان بیات شده‌ی خانه‌ی مرا

گاز زدی

ما

من و تو

چگونه به صدای پرندگان رسیدیم

که کنار پنجره از سرما جان باختند

پرندگان بی‌آشیانه را همیشه دوست داشتی

اما دیگر عمر آنان تکرار نمی‌شد

هم‌چنان که عمر من و تو هم

دیگر تکرار نمی‌شد

نشانی خانه خویش را گم کرده ایم

لطف بنفشه را می‌دانیم

اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی‌کنیم

ما نمی‌دانیم

شاید در کنار بنفشه

دشنه ای را به خاک سپرده باشند

باید گریست

باید خاموش و تار

به پایان هفته خیره شد

شاید باران

ما

من و تو

چتر را در یک روز بارانی

در یک مغازه که به تماشای

گلهای مصنوعی

رفته بودیم

گم کردیم

من از عکس انسان تیرباران شده شنیدم

که آنقدر وقت نیست تا گل را دلداری دهم

در یک ثانیه برای خورشید لباس دوختم

در یک ثانیه آسمان آبی را به روی تخت خواباندم

فرصت نبود تا در زخم خلیج‌های پوستم

گل‌های مذهبی بکارم

فقط یک ثانیه فرصت بود

برای نگاهداری آن لحظه‌ی خوشبخت

که در میان خورشید و گل آفتابگردان

با نفس خویش داوری می‌کرد

فقط یک ثانیه فرصت بود

که آسمان نشسته بر انگشتان ژرف چمن را

وسعت دهم

بهترین اشعار احمدرضا احمدی

منتخبی از بهترین اشعار احمدرضا احمدی

ما را به تاراج برند

بسیار بیداری بود

بسیار خواب بود

روزهای جمعه ابر داشتیم

اما نمی‌توانستیم

بیداری و خواب و ابر جمعه را

زندگی نام بگذاریم

پس خواب را انکار کردیم

پس بیداری را انکار کردیم

روزهای جمعه از خانه بیرون رفتیم

که ابر را نبینیم

چه حاصل

که عمر به پایان بود

و چای در غروب جمعه

روی میز سرد می‌شد

کبریت زدم

تو برای این روشنایی محدود گریستی

سراپا در باد ایستادم من فقط یک نفرم

اما اکنون هزاران پرنده را در باد به یغما میبرند

از مهتاب که به خانه بازگردم

آهنها زنگ خورده‌اند

شاعران نشانه باد را گم کرده‌اند

زنبوران،عسل را فراموش کرده‌اند

افق بی روشنایی در دستان تو نازنین جان می‌بازند

من گل سرخ بودم

که سراسر مهتاب را شکستم

شتاب مكن

كه ابر بر خانه ات ببارد

و عشق

در تكه ای نان گم شود

هرگز نتوان

آدمی را به خانه آورد

آدمی در سقوط كلمات

سقوط می كند

و هنگام كه از زمین برخیزد

كلمات نارس را

به عابران تعارف می كند

آدمی را توانایی

عشق نیست

در عشق می شكند و می میرد

ابر نخستین ترانه ی معجزه را

بر لبهامان حك كرد

زبانمان را فراموش كردیم

كفش و لباسمان كهنه ماند

و ما

با بوسه

درختان را

بهار كردیم.

ما در بدبختی ، سوء تفاهم بودیم

بادكنك ها

كه نفس های عشق مشتركمان

در آن حبس بود

به تیغك ها خورد و منفجر شد

قلبمان ایستاد

و ساعت های خفته ی زمین

به كار افتاد.

حقیقت دارد

تو را دوست دارم

در این باران

می‌خواستم تو

در انتهای خیابان نشسته

باشی

من عبور کنم

سلام کنم

لبخند تو را در باران

می‌خواستم

می‌خواهم

تمام لغاتی را که می‌دانم برای تو

به دریا بریزم

دوباره متولد شوم

دنیا را ببینم

رنگ کاج را ندانم

نامم را فراموش کنم

دوباره در آینه نگاه کنم

ندانم پیراهن دارم

کلمات دیروز را

امروز نگویم

خانه را برای تو آماده کنم

برای تو یک چمدان بخرم

تو معنی سفر را از من بپرسی

لغات تازه را از دریا صید کنم

لغات را شستشو دهم

آنقدر بمیرم

تا زنده شوم

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه فریدون مشیری + شعر کوتاه و بلند با مضامین متنوع و احساسی

منتخبی از بهترین اشعار احمدرضا احمدی

ابر نخستین ترانه معجزه را

بر لب‌هامان حک کرد

زبانمان را فراموش کردیم

کفش و لباسمان کهنه ماند

و ما

با بوسه

درختان را

بهار کردیم

ما در بدبختی سوء تفاهم بودیم

بادکنک‌ها

که نفس‌های عشق مشترکمان

در آن حبس بود

به تیغک‌ها خورد و منفجر شد

قلبمان ایستاد

و ساعت‌های خفته زمین

به کار افتاد

آماده بودم

در صبح

برای ریختن باران در لیوان

گریه كنم

یک بار دیگر برای همیشه نامت را به ما بگو

بگو هنوز باران می بارد

و تو هنوز راه رفتن در باران را دوست داری

در آتش می‌سوخت

به ما خیره بود

طلب یاری داشت

در آتش صاحب دو قلب

شده بود

قلبی برای ماندن و قلبی برای

رفتن

چنان چشمانش

به چشمان من شباهت داشت

که ما در آینه یکدیگر را

گم می‌کردیم

بوسیدمش

دیگر هراس نداشتم

جهان پایان یابد

من از جهان سهمم را گرفته بودم

مطالب مشابه را ببینید!