غزلیات عارف قزوینی (اشعار عاشقانه و غزل های شیرین از عارف قزوینی)

اشعار عاشقانه و غزل های شیرین از عارف قزوینی را در تاپ ناز گردآوری کردهایم. ابوالقاسم عارف قزوینی شاعر، موسیقیدان و تصنیفساز ایرانی دوران قاجار و پهلوی بود که در قزوین زاده شد. او بهخاطر سرودن تصنیفها و غزلهای سیاسی، میهنی و عاشقانهاش شناخته میشود. از مهمترین شعرها و تصنیفهایی که همزمان با تحولات دورهٔ مشروطه و جنگ جهانی اول سروده است، میتوان به از خون جوانان وطن لاله دمیده و گریه کن پس از مرگ کلنل محمد تقیخان پسیان اشاره کرد.
غزلهای عارف قزوینی
ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت
فغان که هاله به رخسار آفتاب انداخت
هلاک ناوک مژگان آنکه سینهٔ ما
نشانه کرد و بر او تیر بیحساب انداخت
رها نکرد دل از زلف خود به استبداد
گرفت و گفت تو مشروطهای، طناب انداخت
از آن زمان که رخت دید چشم اندر خواب
قسم به چشم تو عمری مرا به خواب انداخت
خرابتر ز دلم در جهان نیافت غمت
از آن چو جغد نشیمن در این خراب انداخت
نه من، هر آنکه به دل مهر دلبری دارد
بدان که نقش خیالی است کاندر آب انداخت
من آن فسردهدل و سر به زیر پر مرغم
که آشیان مرا دید پر عقاب انداخت
شبی به مجمع عشاق عارفی میگفت
خوش آنکه سر به ره یار در شتاب انداخت
می از اندازه فزونش بده ای ساقی بزم
تا خراب افتد و ما دست به کاری بزنیم
شب اگر دست به گیسوی نگاری بزنیم
ره صد قافله دل در شب تاری بزنیم
سختها سست شود در گه همدستی ما
همه همدست اگر دست به کاری بزنیم
شیر گیریم و تهمتن تن و مرد افکن و مست
همتی تا که در این شرزه شکاری بزنیم
ز اول عمر چو اندر زد و خوردیم و دفاع
یک صبوحی ز پی دفع خماری بزنیم
محتسب تا نرسیده است ز دنبال بیا
ساغری با تو به یک گوشه کناری بزنیم
حاصل کشتهٔ درویش اگر داد به باد
هر که بر خرمنش از ناله شراری بزنیم
عارفا رشتهٔ تحت الحنک واعظ شهر
ظلم کردیم گر آن را به حماری بزنیم!
مطلب مشابه: اشعار فیض کاشانی (غزلیات و رباعیات شاهکار از شاعر قدیمی و معروف ایرانی)

شکنجِ طُرّهٔ زلفت شکن شکن شده است
دلم شکنجه در آن زلف پُر شکن شده است
نماند قوتِ رفتن ز ضعف با این حال
عجب که سایهٔ من بارِ دوشِ تن شده است
نمود لاغرم از بس که دردِ هجرانش
به جانِ دوست تهی تن ز پیرهن شده است
به کوی یار رود دل ز من نهان هر شب
امان ز بختِ من این هم رقیبِ من شده است
نماند در قفس از من به غیر مشتِ پری
چه سود اگر قفسم باز در چمن شده است
از آن زمان که در آیینه دید صورتِ خویش
هزار شکر گرفتارِ خویشتن شده است
بسوخت شمع چو پروانه را در آتشِ عشق
ببین چگونه گرفتارِ خویشتن شده است
خوشم که فقر به من تاجِ سلطنت بخشید
از این به بعد شهنشه گدای من شده است
صدای عارف پُر کرد صفحهٔ آفاق
به این جهت غزلش نقلِ انجمن شده است
فتادم از نظر آن لحظهای که دور شدم
خوشم به گریه که از دست هجر کور شدم
گهی به میکده و گاه در خراباتم
هزار شکر که با اهل درد جور شدم
دعاش گفتم و دشنام هم نداد جواب
کجاست مرگ که پیش رقیب بور شدم
به نرد عشق تو عمری به ششدر افتادم
در این قمار دگر لات و لوت و عور شدم
دو چشم مست تو دنبال شور و شر میگشت
شدم چو مست به همچشمیاش شرور شدم
بهشت و حوری و کوثر به زاهد ارزانی
بیار می که بری از بهشت و حور شدم
ز دست هجر تو کنجی نشسته عارف و گفت
چو نیست چاره ز بیچارگی صبور شدم
عکس نوشته اشعار عارف قزوینی
دل به تدبیر بر آن زلف چو زنجیر افتاد
وای بر حالت دزدی که به شبگیر افتاد
دانه خال لب و دام سر زلف تو دید
شد پشیمان که در این دام چرا دیر افتاد
گاه و بیگاه ز بس آه کشیدم ز غمت
سینه آتشکده شد آه ز تأثیر افتاد
به نگاهی دل ویرانه چنان کرده خراب
که دگر کار دل از صورت تعمیر افتاد
عارفا بندگی پیر مغانت خوش باد
مس قلب تو چه شد در خور اکسیر افتاد
دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند
دل از کمند تو وارستگی خدا نکند
اگرچه خون مرا بیگنه بریخت ولیک
کسی مطالبه از یار خونبها نکند
هر آنکه از کف معشوق جامِ می گیرد
نظر به جانب جام جهاننما نکند
بسوخت سینه ندیدم اثر ز آه سحر
ز من گذشت، کسی بعد از این دعا نکند
به بلبلان چمن از زبان من گویید
به خواب ناز گلم رفته کس صدا نکند
تو بوسه ده که مَنَت جان نثار خواهم کرد
کسی معامله بهتر از این دو تا نکند
بگفتمش که دلت جای عارف است بگفت
کسی به دیر شهان فرش بوریا نکند
تا گرفتار بدان طره طرار شدم
به دوصد قافله دل، «قافله سالار» شدم
گفته بودم که به خوبان ندهم هرگز دل
باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم
به امید گل روی تو نشستم چندان
تا که اندر نظر خلق جهان خار شدم
خرقه من به یکی جام: کسی وام نکرد
من از این خرقه تهمت زده بیزار شدم
سرم از زانوی غم راست نگردد چه کنم
حال چندیست که سرگرم بدین کار شدم
گاه در کوی خراباتم و گه دیر مغان
من در این عاقبت عمر چه بیعار شدم
نرگس اول به عصا تکیه زد آنگه برخاست
گفت آن چشم سیه دیدم و بیمار شدم
نقد جان در طلبش صرف نمودم صد شکر
راحت از طعنه و سرکوب طلبکار شدم
از کف پیر مغان دوش به هنگام سحر
به یکی جرعهٔ می، عارف اسرار شدم

اشعار عاشقانه عارف قزوینی
بلای هجر تو تنها همان برای من است
چه جرم رفت که یک عمر این جزای من است
من این که قیمتِ وصل تو را ندانستم
فراق آنچه به من میکند سزای من است
برای خاطر بیگانگان نپرسد کاین
غریبِ از وطن آواره آشنای من است
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
به حشر دیدن روی تو خونبهای من است
مرا ز روی نکو منع کی توان کردن
که این معالجهٔ درد بیدوای من است
از غم هجر تو روزگار ندارم
غیر وصال تو انتظار ندارم
چون خم گیسوی بیقرار تو یک دم
بی رخ ماهت بتا قرار ندارم
بر سر بازار عشقبازی بر کف
جز سر و جانی بتا نثار ندارم
اشک شراب و دلم کباب چه سازم
کز خم گیسوی یار تار ندارم
راز دل دردمند خود به که گویم
من که به جز اشک غمگسار ندارم
زلف تو چون سنبل است روی تو چون گل
گر دهدم دست بیم خار ندارم
سیل سرشکم چکید و نامه سیه شد
آه که مجبورم اختیار ندارم
از غم هجر رُخَت به باغ تصور
چون دل خود لاله داغدار ندارم
خَمِ دو طُرّهٔ طَرّارِ یار یکدله بین
به پای دل ز خمش صد هزار سلسله بین
از آن کمندِ خم اندر خمش نخواهد رَست
دلم ز بیدلی این صبر و تاب و حوصله بین
نگر قیامت از سرو قد و قامت او
دو صد قیامت و آشوب و سوز و ولوله بین
مکانِ خال به دنبال چشم و ابروی یار
مکین چون نقطهٔ بایی به مدّ بسمله بین
به غمزه چشمش زد راه دل سپرد به زلف
شریکِ دزد نظر کن رفیق قافله بین
اگر اثر نکند آهِ دل مپرس چرا
میانِ آه و اثر صد هزار مرحله بین
لب و دهانِ ترا تهمتی به هیچ زدند
شکر شکن ز سخن مشکلیِ مسئله بین
اگر فروختهام دین و دل به غمزهٔ یار
هزار سود ز سودای این معامله بین
به راهِ بادیهٔ عشق آی و عارف را
ضعیف و خسته و رنجور و پا پُرآبله بین
جز سر زلف تو دل را سر و سامانی نیست
سر شب تا سحرش غیر پریشانی نیست
تا به ویرانهٔ دل جغد غمش مأوا کرد
چون دلم در همه جا کلبهٔ ویرانی نیست
با طبیبِ منِ رنجور بگویید که درد
درد عشق است ورا چاره و درمانی نیست
دلم از طره بیفتاد به چاه زنخش
راه جز چاه مگر درخور زندانی نیست
تو بدین حسن اگر جانب بازار آیی
هیچکس مشتری یوسف کنعانی نیست
خرقهٔ زهد بسوزان و مجرد میباش
جامهای هیچ به از جامهٔ عریانی نیست
عارفا عمر به بیهوده تلف شد من بعد
چه خوری غصه که سودی ز پشیمانی نیست
مطلب مشابه: اشعار هاتف اصفهانی (مجموعه اشعار غزل، رباعی و قطعات)

از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد
ز دل اندیشهٔ وصل تو به در باید کرد
ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف
صنما گردش یک دور قمر باید کرد
در ره عشق بتان دست ز جان باید شست
طی این وادی پر خوف و خطر باید کرد
بر سر کوه ز دست تو مکان باید جست
گریه از دست غمت تا به سحر باید کرد
پیش از آنی که جهان گِل نکند دیدهٔ من
مشت خاکی ز غم یار به سر باید کرد
در قمار ره عشقش سر و جان باید باخت
عمدا اندر سر این کار ضرر باید کرد
چشم مستش ز مژه تیر بر ابرو پیوست
ترک مست است و کماندار حذر باید کرد
عارفا گوشهٔ عزلت مده از کف که دگر
از همه خلق جهان صرف نظر باید کرد
بیخبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد
همه آفاق پر از فتنه و شر خواهم کرد
فتنهٔ چشم تو ای رهزن دل تا بسراست
هر کجا پای نهم فتنه و شر خواهم کرد
لذت وصل تو نابرده فراق آمده پیش
سود نابرده ز سرمایه ضرر خواهم کرد
گلهٔ زلف تو با روز سیه خواهم گفت
صبح محشر شب هجر تو سحر خواهم کرد
وقت پیدا اگر از دیدهٔ خونبار کنم
مشت خاکی ز غمِ یار به سر خواهم کرد
گفته بودم به ره عشق تو دل خوش دارم
به جهنم که نشد، کار دگر خواهم کرد
خلق گفتند که از کوچهٔ معشوق نرو
گر رود سر من از این کوچه گذر خواهم کرد
تیر مژگان تو روزی ز کمان گر گذرد
اولین بار منش سینه سپر خواهم کرد
گشت این شهرهٔ آفاق که عارف میگفت
همه آفاق ز جور تو خبر خواهم کرد