قصه شب کودکانه قدیمی؛ مجموعه 5 داستان کوتاه و زیبا برای بچه ها
در این بخش 5 قصه شب کودکانه قدیمی معروف را ارائه کرده ایم. می توانید این داستان های زیبای کودکانه برای بچه ها را به عنوان قصه شب برای کودک خود بخوانید.
مجموعه قصه شب کودکانه قدیمی زیبا

قصه ی کودکانه لانه ی خرگوش ها
یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه روزی از روزا، توی لونه ی خرگوش ها سر و صدایی بود، خانم خرگوشه و آقا خرگوشه با 2 تا بچه ی سفید و تپلی خوشگلی که داشتند، نشسته بودند و حرف می زدند.
آقا خرگوشه و خانم خرگوشه به بچه هاشون می گفتند که شما دیگه بزرگ شدید باید خودتون برید دنبال لونه درست کردن و برای خودتون زندگی کنید.
مامان خرگوشه گفت: خب بچه های عزیزم شما دیگه بزرگ شدید و لونه ی ما خیلی کوچیکه، شماها باید برید برای خودتون لونه های جداگانه بسازید.
دیگه خودتون باید برای خودتون غذا تهیه کنید و زندگی کنید. یکی از بچه ها گفت : بله مادرجون شما درست می گید ما دیگه بزرگ شدیم. همه کار بلد شدیم یاد گرفتیم که دنبال غذا بریم، یاد گرفتیم که به جاهای خطرناک نریم، یاد گرفتیم که دوست های خوب داشته باشیم؛ دیگه دیگه … یاد گرفتیم که به همه کمک کنیم و با حیوونای دیگه مهربون باشیم. یاد گرفتیم که چطوری از خودمون مواظبت کنیم که حیوونای وحشی ما را نگیرن و بخورن.
فقط هنوز یه چیزی رو یاد نگرفتیم؛ اونم لونه ساختنه. لونه ساختن را یاد نگرفتیم.
مادرشون گفت: بجه های عزیزم لونه ساختن کاری نداره که اونم پدرتون بهتون یاد می ده.
پدرشون گفت : بله عزیزان من، لونه ای که برای ما خرگوشا خوب و مناسبه باید نه زیاد کوچیک باشه نه زیاد بزرگ. در لونه ی ما نباید خیلی بزرگ باشه تا روباه که دشمن ما خرگوش هاست نتونه وارد لونه بشه.
بچه خرگوش گفت : بله فهمیدم پدرجون، من در لونه ام را طوری می سازم که فقط خودم بتونم به راحتی وارد آن بشم و بیرون بیام. در لونمو اندازه خودم درست می کنم نه بیشتر که روباهه نتونه بیاد داخل لونم.
بچه خرگوش دیگر هم گفت: منم حرفای شما را شنیدم و فهمیدم که چه لونه ای برای خودم بسازم.
پدرشون گفت : آفرین به بچه های باهوش و زرنگم.
بچه خرگوشای خوب و حرف شنو به حرفای پدر و مادرشون خوب گوش کردند تا بدونند چطوری و چه لونه ای را برای خودشون بسازند. آن ها می دونستند که اگه به دقت به حرف پدر و مادرشون خوب گوش ندند. ممکنه شکار روباه بشند.
بعد همون روز بچه ها با پدر و مادرشون خداحافظی کردند و هر کدام رفتند برای خودشون لونه ای قشنگ بسازند و زندگی جدیدشون را شروع کنند.
مطلب مشابه: داستان کودکانه کوتاه با بیش از 20 قصه جالب و آموزنده

یک کلاغ چهل کلاغ
داستان کودکانه آموزنده برای کودکان 9 تا 10 سال
ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت .
هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد .
همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد.پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :” چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند .
تا اینکه کلاغ دهمی گفت: جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته. و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند.کلاغ بیستمی گفت : کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .
همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت : ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد.
کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند.از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است.
پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.
مطلب مشابه: قصه کودکانه | 4 قصه کودکانه زیبا و خواندنی + 3 قصه قبل خواب کودک

مرغ طلایی
داستان آموزنده برای کودکان 7 تا 8 سال
روزی روزگاری در یک دهکده، یک کشاورز و همسرش زندگی می کردند. آنها بسیار فقیر بودند و چیزی جز یک مزرعه کوچک که در آن سبزیجات پرورش می دادند نداشتند. کشاورز هر بار که سبزیجات مزرعه ی خود را می فروخت مقداری از پول آن را پس انداز می کرد تا اینکه سرانجام پول کافی برای خرید یک مرغ جمع کرد. کشاورز مرغی را از بازار خرید و به خانه برد و یک لانه برای آن ساخت تا در آن تخم بگذارد.
کشاورز و همسرش قصدشان این بود که تخم هایی که مرغ میگذارد را بفروشند و از پول آن برای خرید نان و گوشت و … استفاده کنند.صبح روز بعد وقتی او برای جمع آوری تخم ها به لانه مرغ رفت، در کمال تعجب دید که مرغ تخم طلایی گذاشته است.چند روز گذشت و مرغ هر روز یک تخم طلا می گذاشت. کم کم، کشاورز و همسرش ثروتمند شدند.
همسر حریص کشاورز گفت: اگر می توانستیم تمام تخم های طلایی موجود در مرغ را داشته باشیم، می توانستیم خیلی سریع تر ثروتمند شویم و دیگه مجبور نبودیم هر روز صبر کنیم تا مرغ تخم طلا بگذارد.
کشاورز گفت حق با توست!!!روز بعد، کشاورز بی سر و صدا به لانه مرغ رفت و مرغ را برداشت. او چاقو را در جیب خود مخفی کرده بود. آنها مرغ را کشتند و شکم او را باز کردند تا ببینند چند تخم طلا در شکم مرغ وجود دارد اما آنها هیچ تخم طلایی در شکم او ندیدند و و بدن مرغ شبیه بقیه مرغها بود.
افسوس!حالا کشاورز و همسرش دیگر مرغی نداشتند که تخم طلا برایشان بگذارد و هر روز فقیر و فقیرتر شدند….
نتیجه اخلاقی: هیچ وقت نباید حریص و جاه طلب باشیم…
مطلب مشابه: قصه کودکانه | قصه زیبای کودکانه برای خواب کودک و 4 قصه برای خوابیدن کودک

خرگوش و شیر آموزنده
داستان کودکانه برای کودکان 5 تا 6 سال
روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند.
روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر بدجنس راحت شوند. یک خرگوش پیر که بسیار عاقل بود در آن جلسه راه حلی داد که همه حیوانات از آن استقبال کردند. همه حیوانات پیش شیر رفتند و به او گفتند که از بین خودشان هر روز یکی را انتخاب می کنند و به عنوان غذا نزد شیر میفرستند، شیر وقتی سخنان آنها را شنید موافقت کرد و بسیار خوشحال شد.
فردای آن روز خرگوش پیر تصمیم گرفت که به عنوان اولین طعمه نزد شیر برود. او خیلی دیر نزد شیر رفت و شیر از این کار او حسابی عصبانی شده بود و از خرگوش پرسید که چرا اینقدر دیر کرده است. خرگوش گفت که در راه به شیر دیگری رسیده و او مانع از آمدن او شده است. شیر به خرگوش گفت که حتما باید آن شیر دیگر را ببیند.
خرگوش و شیر راه افتادند، خرگوش او را به چاه عمیق و پرآبی برد و گفت که آن شیر در آنجا مخفی شده است، شیر به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و فکر کرد که شیر دیگر را می بیند. او خیلی سریع برای از بین بردن شیر به درون چاه پرید از بین رفت.پس از آن همه حیوانات در جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
نتیجه ای که از این داستان می توان گرفت این است که همیشه عقل و خرد از قدرت قوی تر است.
مطلب مشابه: قصه شب کودک | 7 داستان و قصه شب برای کودکان در هر رده سنی

جوجه اردک زشت
«یکی از بعد ازظهرهای آخر تابستان بود. نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکدهای زیبا خانم اردکه لانهاش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر میکرد مدت زیادی هست که روی این تخمها خوابیدم. او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند. کمکم تخمها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوستهی تخمشان را شکستند. آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمیتوانستند به خوبی روی پاهایشان بایستند.
به زودی جوجهها روی پاهایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند. تا اینکه پرهایشان خشک شد. خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت: اوه نه! هنوز یکی از تخمها اینجاست. اردک پیری کنار خانم اردکه آمد. به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد، این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است. اون جوجه حتی نمیتوانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی؟ من پیشنهاد میکنم که او را ول کنی.
سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت. خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند. بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بهزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد. مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجهی بوقلمون نیست.
اما جوجهی بزرگ و زشتی بود. روز بعد مادر جوجههایش را به کنار دریاچه برد. جوجهها یکی یکی داخل آب پریدند. بهزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند. سپس مادر جوجههایش را به حیاط طویله برد و به اردک پیر گفت: نوار بین پاهای این جوجه نشان میدهد که یک جوجه بوقلمون نیست. بوقلمونی که در نزدیکی آن ها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت: تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده بودم.
این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود. حیوانات با او رفتار دوستانهای نداشتند چون او خیلی زشت بود. جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمیکردند. مرغها به او نوک میزدند و هم حیوانات به او میخندیدند. جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود و با گذشت زمان بیشتر ناراحت میشد. هرچند که مادرش سعی میکرد به او دلداری بدهد. او احساس میکرد کسی او را دوست ندارد و فکر میکرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد.
یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند، از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که میتوانست دوید. بهزودی به جنگل رسید. هرچه جلوتر میرفت پیدا کردن راه سختتر میشد. اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی میکردند. جوجه اردک پشت درختی پنهان شد. احساس میکرد که خیلی تنها و خسته است. صبح هنگامی که تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند و به او سلام کردند.
از او پرسیدند: تو کی هستی؟ جوجه اردک زشت گفت: من اردک مزرعه هستم. آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیدهاید که پرهای خاکستری داشته باشد؟ او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردکهای مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد. آنها گفتند: یک اردک؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیدیم. اما مهم نیست. تو میتوانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد. جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بی رحم مزرعه دور باشد.
هوا سرد بود. جوجه اردک زشت به برگهای درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند. همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا میگشت، سه غاز وحشی از آسمان کنار او به زمین نشستند. سلام دوست داری با ما باشی؟ ما داریم به مرداب دیگری پرواز میکنیم که کمی از اینجا دورتر است. جایی که غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی میکنند. جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود؛ اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلولهای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد. یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد.
اسلحهها شروع به شلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها به طرف جوجه اردک دوید. جوجه اردک پا به فرار گذاشت. سگ لحظهای به او نگاه کرد و سپس از آن جا دور شد. جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس میزد گفت: خدایا متشکرم؛ من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمیخواهد. او تمام روز در میان نیزار ماند. بالاخره زمانی که خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیکها قطع شد. او آشفته خودش را از کناره به میان جنگل رساند. همانطور که او در تاریکی راه میرفت باد شدیدی میوزید.
ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید. نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده میشد. جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم. بنابراین به زور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشهای شب را گذراند. زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی میکرد. صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید: این دیگه چیه؟ از کجا آمده؟ جوجه بیچاره در گوشهای غمگین نشسته بود و لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد و با خودش گفت من میخواهم به دنیای وحشی بروم.
جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد و در زیر نور خورشید شناور شد. روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی را با گردنهای دراز و جذاب در حال پرواز دید. او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود. او پیش خودش فکر کرد، کاش میتوانستم با آنها دوست شوم. این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت میکردند. باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد. جوجه اردک مجبور بود برای اینکه یخ نزند به سختی با پاهایش پارو بزند. اما بعد از مدتی پاهایش یخ زد. کشاورزی که از آنجا عبور میکرد او را نجات داد. او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد. اما بعد بچههای کشاورز جوجه اردک را ترساندند و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و به چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظهای باز شد او به سرعت بیرون پرید. خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد.
یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد. کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد. او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت رفت. او سه پرنده سفید زیبا را روی آب دید که در حال پرواز بودند. آنها قو بودند ولی او این را نمیدانست. او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد. در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید. اون خودشو توی آب دیده بود! دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند، نگاه کن یکی دیگه. این یکی از بقیه زیباتر است! آن جوجه اردک زشت حالا یک قوی زیبا بود. قلب او پر از عشق به قوهای دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است.